اشاره: مطلبی که می
خوانید از سری یادداشت های بینندگان الف است و انتشار آن الزاما به معنی
تایید تمام یا بخشی از آن نیست. بینندگان الف می توانند با ارسال یادداشت
خود، مطلب ذیل را تایید یا نقد کنند.
تلوزیون خیلی زیاد تماشا نمی کنم. اما چند شب پیش که اتفاقی منتظر پخش
برنامه ای خاص از یکی از شبکه ها بودم، تا زمان پخش برنامه ی مورد نظر،
بصورت اتفاقی قسمتی از سریالی کره ای بنام تاجر پوسان را تماشا کردم.
در
بخشی از فیلم به قول امروزی ها نما و لوکیشنی دیدم عالی. بیست در حد تیم
ملی. حظ وافر بردم. هنوز شیرینی اش را در بن دندان نیم بند خود حس می کنم.
این جعبه ی جادویی برای خودش بعضی اوقات واقعأ هم جادو می کند. بی مناسبت
نیست این نام را رویش گذاشته اند.
القصه، صحنه مربوط به لحظه ای بود
که یکی از رجال و تجار مملکتی مربوط به داستان فیلم که علی الظاهر منصبی
هم در دستگاه داشت _من اینطوری فکر کردم _ در مقابل یکی از مسئولین دولتی و
حکومتی (فرض بفرمایید در مقابل حاکم شهر، ایالت و...) نشسته بود و از قضیه
ی سود سرشاری که از تجارت جیسینگ خود در فروش با سایر تجار کشورهای دیگر
(چینی ها) نصیبش شده بود با آب و تاب می گفت.
خلاصه اینکه بعد از
کلی صحبت و خوش و بش و تعارف و تشکر از اینکه حمایت دولت هم در این امرخیلی
دخیل بوده ، مرد تاجر دست در جیب مبارک برده و به قول خودشان حواله ای
سفید امضاء (مثل چک های سفید امضای امروزی) در آورد و پیش روی حاکم بر میز
نهاد و گفت: « عالیجناب شرایط فعلی مردم و کشور را که قحطی و فقر و بیماری
امانشان را بریده، کاملأ درک می کنم. و همچنین خزانه ی خالی را. به لطف خدا
از این معامله آنقدر سود برده ام که شما هرمبلغ که اراده کرده در این
حواله نوشته و در یافت و برای مردم کشورم هزینه نمایید». و تأکید نمود که
صرفأ و فقط برای امورات مردم هزینه شود. این را گفت و از آنجا خارج شد.
حاکم
هم مبلغ دلخواه حواله را نوشت و آنرا نقد کرده و به خزانه واریز نمود. به
اندازه ای که نیمی از بودجه ی هر ساله ی خزانه تأمین گردید.
بهتی
عجیب وجودم را فرا گرفت و برقی عجیب تر در دیدگانم درخشید. با خود گفتم
درست است که من آنچه می بینم و می شنوم فیلم است و این اتفاق در یک فیلم
دارد به وقوع می پیوندد. اما ما که به حمدالله در واقعیتش، در کشور خودمان
از این رجل ارزشمند، هم فی المنصب و هم مستقلش را کم نداریم! چرا ما این
کار را نکنیم؟ این همه دول محترم از سابق تا حاضر نالیدند و می نالند که هی
نداریم، هی صندوق توسعه ی خالی، هی از کجا تأمین منبع یارانه ی نقدی و هی
فلان و هی فلان و هی فلان!
بفرمایید این هم منبع اش! یافتیم!
بانگی زدم تا قلم و کاغذی فراهم آورند. حاضران گفتند: « تو را سبب چه شد که اینگونه بر افروختی؟».
گفتم:
الساعه مرقومه ای به استدعا خواهم نگاشت و روانه ی الف خواهم کرد. تا لطف
نموده عنقریب در جریده ی محترم بعنوان پیشنهادی از طرف این حقیر در معرض
دید عموم و خصوص قرار دهند. تا بلکه گشایشی حاصل آید. و با این کار حقیر هم
در اجری عظیم شریک باشم. ان شاء الله تعالی.
گفتند: شدنی نیست. فیلم می بینی. تا واقعیت فرسنگ ها فاصله دارد.
گفتم: سنگ مفت گنجشک مفت. می زنم شاید گرفت!
گفتند: چگونه؟
گفتم:
فرض بفرمایید پس از نصب این پیشنهاد و به محض رویت آن، رجال و تجار، از
نصبی و غیر نصبی، از سابق تا حاضر، یک به یک از هم گوی سبقت ربوده و در پشت
درب صندوق و خزانه ی خالی صف کشیده و به ترتیب یکی یکی حواله ها از جیب
برون آورده و در صندوق نهند.
تداعی نمایید در ذهن مبارک، مثلأ لحظه
ای را که رجلی از رجال که خزینه فی الجمله "۹۹۹ میلیارد اشلوند" بهاء باشد،
حداقل نیمی در حواله نبشته و در صندوق بنهد! و دیگری را که بهاء ۸۸۹
میلیارد باشد، به دو نیم کرده یکی در حواله و دیگری در جیب مبارک! و رجل
بعدی و بعدی و الی آخر...
به طرفة العینی خواهیم دید صندوق خزانه و
توسعه طاقت چنین بسطی نخواهد یافت و به یکباره سکه های زرین از دهانه اش
فوران و به سمت مردم و آبادانی روانه خواهد شد. و مشکل تأمین منبع یارانه
ها و کارانه ها و ویرانه ها هم حل خواهد شد به لطف خدا. تازه آنوقت خواهیم
فهمید اقتصاد مقاومتی بعنی چه؟
گفتند: هزیان می گویی. تو را حال اصلأ خوش نیست. بر تو بیمناکیم!
گفتم: من این کار که گفتم انجام دهم هر چه بادا باد.
بخش تعاملی الف - حسین خسروی پتکانی